چشم ببسته ام که تا از تو خورم فریب را
چــشــم ببسته ام که تا از تو خورم فریب را
ابــر بــهــاری ات کـنم دیدۀ ناشکـیـب را
زبــان هـرزه را ز مـا ستان و تو بهل که تا
مـر بـه کــمـند تو کشم این دل نانجیب را
سـمنـد تشنۀ مــرا بـگیـر و بر به کوی خود
تو برمان و تو بکش لگام و این سبیب را
بوی نسـیم کوی تو می کـشدم به سـوی تــو
از دل و جــان شـاکرم این نفس اطیب را
عـــمـر گران ما شده در طلــب روی مـهت
مـن بــه دمــی نـدیــده ام پیر ره اشیب را
روی نـگـاریـن تـو و دیـــدۀ نــاپـــدیــد مــا
از چه بود سکوت تو گفتن هر خطیب را
ار نــفــســی مــدد دهــی تـا به دمی ببینمت
هــم بــه مـراد مـیـدهـم کـام دل رقـیب را
ســروقــدان مـعرفـت از تو فرشته خو شده
یـکـنـفـسـی نـدیـده انـد مدرسه و ادیب را
روی گرفته ای ز من، دانمت ای حبیب من
گرچه که چشم بسته ای، میشنوی نهیب را
در همه این جــان رها هم تو نشسته ای دلا
بـا کـه شـود بـگفـتن این حادثه عجیب را