عقل و عشق
عقل و عشق آمد دو گوهر از یکی
این بدان و شک مکن تو اندکی
عقل و عشق این جلوه های ذات پاک
که نهاده حق به نزد مشت خاک
عقل این گوهر ز دریای وجود
که نماید او ز حق الطاف و جود
عشق آن دریاست، بی حدّ و کران
فهم کن معنای این حرف گران
عقل آمد رهبری در راه دین
عشق شد این راه را عین الیقین
عشق آن زیبایی از آن ذوالجمال
عقل دریابد جمال اندر جلال
عقل راه رفتن از وهم و خیال
عشق بی آن سرخوش و آشفته حال
عقل اگر عاشق شد و راهی گرفت
هر دو عالم را به دم بازی گرفت
عشق بی عقلت نباشد جز خری
هان مشو غافل که چندش می خری
اسب عشقت می دهد شوری و کام
عقل باشد این سمندت را لگام
عقل هم از عشق چون دارد نشان
می بپرّد تا رسد بر لازمان
عقل اگر بی عشق بودی یک زمان
می نرفتی آن به جز راه خران
عشق داند علم مطبوع تو را
تا بفهمد عقل مسموع تو را
عقل می داند ره عاشق شدن
عشق می آرد به خود واثق شدن
عشق بنماید رهایی از همه
عشق نارد از بلایا واهمه
لیکن عقل آرد بسی این عشق را
تا به جایی که نگردد مبتلا
جز به درد فرقت آن یار پاک
تا به افلاکی رسد این مشت خاک
تا ببیند روی اورا هر زمان
تا نماند او به گرداب مکان
عقل شد بر راه تو مر رهنما
عقل داند معنی سرّ و صدا
عشق لیکن رویی از حقّت نمود
تا کشاند مر تو تا بحر وجود
که نمانی اندر این سیلاب درد
سر برون آری، شوی تو مردِ مرد
این بدان جانا اگر عاقل بُدی
عاشق هر وجهی از جانان شدی
عاشق بی عقل اگر افتد به چاه
عاقل بی عشق شد حیران راه
عقل و عشق اینجا دو بازیچه شدند
از ازل هر دو ز یک جا دم زدند
عقل جان عاشقان است ای پسر
عشق چون آن جانِ جان است ای پسر
بس بگفتند این سخن را از ازل
تا چه باشد راه حق را محتمل
ای رها حق در عیان باشد مدام
پس سخن کوتاه باید، والسّلام