ای بت شیرین خصال باز به خمخانه آی
ای بـت شـیـریـن خصال باز به خمخانه آی
از سـر پـیــمـان گـذر، بـر سر پیمانه آی
جـان و دل خـسـته را بی دل و بی جان نما
بی دل و جـان و خودی بر در جانانه آی
آن نـفـس مـشـک بوت مستی ما چون فزود
هـر نـفـسـم از ازل نـشـئـه و مــستانه آی
آنِ مـنـی جـان مـن، ای تـو نـگـهـبــان مـن
هـمـچـو حـقـیقت بمان، از پس افسانه آی
تا چه به محراب و دیر ساکن و گمره شدن
گـر بـودت شـوق مـی در پـی میخانه آی
ای شده در بند خود، از چه پریشان شدی؟
از سـر گـمـراهـی ات بر در کـاشـانه آی
کـام بـبـنـد از سـخن، نـیـک شـنـو از زغن
بـهـر شـنــیــدن از آن اسـتـن حـــنّـانه آی
یک نفس آن رو ببین، از رخ او بوسه چین
خــاک ســر کــوی آن دلــبــر فــتّـانه آی
گر شـده ای تو رها زاین همه چون و چرا
رو ز خود آزاد شو، همدم و همخانه آی