ای تمام عاشقان را تو نگار
ای تـمـام عـاشـقـان را تـو نـگار
هردو عالم در رهت گرد و غبار
آسـمان مـاوای بـی خـویـشـان تو
واین زمـین بی بود تو بی اقتدار
تو نـمـا از تـفّ خـود بـر ما دمی
از نـســیـم رحـمـتـت جــانـا بـبار
ای فدایت هم می و هـم مـستی ام
گشته ام از لعل چـشمت بی قرار
لحظه ای نور وجود تو بس است
تـا کـنـم مـن جـان شیرین را نثار
زآن دمی کاز تو رهی بگزیده ام
هردو عالم دیده ام من همچو خار
انـدکی از بـحـر جـودت را نمای
تـا شـوم بـا ســالــکـانت هـمجوار
گـر نـباشـی همدمم من چون کنم
این تـن بـی هــمـّـت و حــال نزار
هرکـسـی دارد به سر سودای تو
هـم خـمــار و مــردم پــرهـیـزگار
این رها را بوی زلف و کوی تو
مست مـی دارد، خـمار اندر خمار