همدمی از بهر رهایی اَم نیست
هـمــدمی از بهـر رهایی اَم نیست
رخ بــنــما تــاب و تـوانی اَم نیست
در طـلــب وصــل تــو جـانم بشـد
یـکـــدم ازاین درد رهـایی ام نیست
جــان مــرا سخت بگیر ای صنـم
کاین همه چون درد جدایی ام نیست
در قــفـس هـجر تو مـانــدم بـسـی
زاین قــفــسـت نای رهایی ام نیست
جان من ای دوست بسی زایل است
گــر نـفـــسـی درد وصالی ام نیست
گــر طلـبی جان مرا ســوی خـود
آنِ تـو بـاشــد کـه جــهـانی ام نیست
تـن ز تو و جـان ز تو و ملک تـو
زاین هـمه عالم چو غباری ام نیست
"گـر نـنگارم سخـنی بـعــد ازایـن
نیست از آن رو که نگاری ام نیست"