خداوندی که جان را آفریدی
خــداونــدی کــه جان را آفـریـدی
زمـــیــن و آســمان را آفــریـدی
درین زنــدان مــرا آشـفـته دیــدی
درون ســیـنـه ام نـقـشـی کشیدی
چنان نقشی که از مه تا به ماهــی
نــشــد با او نــهـان انـدر سیاهی
چنان نقشی که این افلاک گـردون
نشسته در غمش با چشم جیحون
چنان نقشی که چون اندیشه کردی
فغان و آه و زاری پیـشه کردی
چنان نـقـشـی کـه گـر عـالم نبودی
سر مویی ز نـقـشت کم نـبـودی
چنان نقشی که بر گردون کشیـدی
کــسـی در عــالم فــانـی نـدیدی
چنان نقشی که این تـن ها بیـاندود
به آنــها جـان عاشق را بیافزود
چنان نقشی که نتوان در بیان کرد
نشــایــد مـر تـورا نقاش آن کرد
تو ای نقّاش ایـن نـقــش دل افروز
مفرّح بخش این جانـهای پرسوز
بــیــا یکـدم نـگـر بر مشت خاکت
هــمــان خاک پلید و سینه چاکت
همان خاکی که گویند از بهشـت است
که مسجود مـلائـک در بـهشت است
همان خاکی که شیطان را برافروخت
چو رویش را بدید اندر تفش سوخت
تو را جـان تـمام عـصر و دوران
به جان هق هق شب زنده داران
به آه سـیــنــۀ پـیــغــمـبــرانــت
به نــجــوای دل آشــفـــتــگانت
بــیــا جـان مرا یکدم تـو بـرگــیـر
که در جسمم بمانده زار و درگیر
رهــایــم کــن ازیــن دنـیـای فانی
کــه تــو دانــنـــدۀ راز نـهانـی