آشفتۀ دلدارم آن دلبر جانانه
آشــفــتــۀ دلـــدارم، آن دلــبــر جــانـانه
جـــانـــم به لــب آورده یک نــعرۀ مستانه
گشتم ز هراس خود بیخود شده و در خود
سرگـشـتــه و حـیـــران و آزرده و دیوانه
ما را چـه و جام می بی روی نگارینش
انــدر طـلـب یارم پــیــوسـته در این خانه
نــه جــایگه ما شــد جـز عرش برین او
نــه مــدرسه و دِیـر و نه مسجد و میخانه
از لطف خودش آرد خود را به سر کویی
ور نه تو بـنـتـوانــی جــســتـن ره کاشانه
لــیــکن تو بدین دنیا ار زآن مه نو گویی
خوانـنـد هــمــه عــالــم افـسونی و افسانه
مایــیــم و عــتاب او، ســائــل بـه نگاه او
با غـیـر نـخواهــم من هر منصب شاهانه
ار از خــود نــفـسـانی یکدم تو برون آیی
تــو جــان جــهانـی و هم شمعی و پروانه
چون شمع مکن باری هی های به بازاری
با غیر مکن شادی، از خود شو تو بیگانه
تـــو هــمــدم شاهی و مقــصـود جـهان او
در ســـیــنــۀ تـــو مــانــــده داغ دل حنانه
گـــر کارگر خویـشی در مسلک درویشی
آرنــد به تـــو هـر دم یک حربۀ خصمانه
قــفــلی به دلت مانده در بند هزاران شک
در جــو به خودت جانا، مفتاحی و دندانه
گـــفــتــم صـنما باری با خویـش درآمیزم
گــفتا که اگر مستی سر ده تو به شکرانه
ای جـان رهـا ار تو سودای رخش داری
رو تو عـملی آر و کم گوی و مزن چانه