گاهی به حال خویشم، گاهی دراین میانه
گاهی به حال خویشم، گاهی درایـن میانه
گه مست یار مه رو، گه مست این زمانه
از یــار خــود شنیدم اسرار مــی پرستی
گــفــتا که نیک بـشنو آواز این چغانه
در بــزم عــیـش دنیا بر آســمان بیاندیش
تا از تــو نــور یــابد هر مستی شبانه
کس در جهان ندیدم کاز خود رهیده باشد
آری نــمــیدهــد کس از یار ما نشانه
یا مــن نــظــر نــدارم یا رهروان کویش
ندهند رخ به هرکس بی هدیه و بهانه
خواهم که در تو یارا غرقاب خون بمانم
روح رمیده من چون زلفی و تو شانه
مســتــی آب رویــت بــنــما به ما زمانی
تا با تو عشق ورزم، مخمور جاودانه
زلــف خــمیــده تــو چـوگان روح ما شد
او کرده گوی قلبم بر سوی تو روانه
دریای یاد رویت ژرف است و بی کران است
بــس رفتم و ندیدم این بحر را کرانه
گــفــتــم رهــا مگو تو این راز آتشین را
گفتا مگو تو حرفی، بشنو تو این فسانه
تا بر تو عــرضــه دارم راز نـهـفته دهر
کاز تــفّ آن ز قـلبت آتش کشد زبانه