کل شیئ هالکٌ جز وجه او
'کل شیئ هالک' جز وجه او
این بدان و این بـبین و این بگو
ای همه این آتش اندر جان تو
از تف یک تابش از آن چشم او
چون بدیدی روی او دیگر مبین
حرفـی از غـیـر رخ او تو مگو
از چه اندر این چراگاه شگرف
میدوانی اسـب عقلت سو به سو
ار تو اندر جان خود بی خود بُدی
مـی نپرسـیدی دمی کو را ز کو
جان خود اول ز بودن وارهان
آن زمان هردم بگو تو هو و هو
ای رها بر شو ازاین دنیای دون
سر بِـبَر در لاک جیب خود فرو