شنیدم رهروی دور از من و ما
شنیدم رهروی دور از من و ما
سراسر مــســت روی حق تعالی
گرفته توشه ای و رسته از خود
شــده بی خـویــش امّــا بـی تـقـلّا
نه بنهاده زمین یک پای خود را
کشیده سر به هر چیز و به هرجا
بــدیــده در خــودش احوال عالم
که هر آن باشـد آن در یک تجلّی
بــگــفـتا زاهدی را تو چه گویی
به نــفــس ســر کـشـیـــده از تمنّا
چــه مـیـبـینی در این پنهان عالم
که گــشـتـه مکـر او هر دم هویدا
نوای دوزخ و 'هــل من مزید'ش
چــه خوش باشد اگر بـینی به دنیا
نــبـنـدی پــای خود در این میانه
اگـــر جــانــت بـبـیـنی عـین عقبا
رها برشو، بــرو، طامات کم گو
که نبود محرمش هر بی سر و پا