به قربان لبت یارا که برده طاقت مارا
به قــربان لـبـت یارا که برده طاقت مارا
همه زلفین جمع تو پریشان کرده این جان را
اگر خواهی که بند تن ببندد جان مشکینم
درایــن دنـیـای وارونه نخواهم جز تورا یارا
نه خواهم من مراین مُلکت، نه خواهم دولت وشوکت
هــمه چـشـمـم به راه تو، نـه راه خسرو دارا
نشایستی که من خوانم خط بد عهدی عالم
تو عهدی بسته ای با من که خوانم این خطاها را
شــنیدستم ز کوی تو دمادم قصّه ای از نو
حدیــث قــاب قــوســیــن و هنرمندان ادنا را
مشو ای جان تو دور از ما، دلم وصل تورا خواهد
که گشته او ز هجر تو به سان مرمر و خارا
رها یکدم ازاین عالم نخواهد دیدن غیری
به دیــده او تــورا پـوید نه این احوال دنیا را