نجوای عاشقانه
ماییم و هجر یار و ماندن دراین میانه
اندر غـم وصــالــش هی های غمگنانه
بی همرهی بماندن بهتر چو این زمانم
مانـدن روا نـبـاشـد در سـوز این زمانه
دور از رخ چو ماهش از دست رفته فرصت
نه مــطـربی بـمانـده نه چـنگی و چغانه
گوش فـلک نـدارد یارای هــر بـیانی
ای خوش دمی شنفـتن از آن زبان ترانه
بر این تن حزینم یکدم نگر که بینی
از تـفّ روز محشـر آتــش کــشـد زبانه
خلوت گزیده ات را کی عزم جمع باشد
تا با تو او نـشـسـتـه در گـلـشــنـی شبانه
باری تورا بدانم، از تو تورا بخواهم
بازم بخوان که جان را از تن کنم روانه
چون شبنمی فشانی از لعل آتـشـیـنت
آگــاه چــون توان شــد مـخمور جاودانه
جان رمـیـدۀ ما از قـیل و قـال دنیا
مانده چـو مرغ زاری در کــنـج آشیانه
عشقم رسد به فریاد در روز حشر جانا
روزی که بر تو آیم بی نام و بی نشانه
تا بـوده دیـدۀ مـا مـشـتـاق یـار بـوده
در سـر نه بـحـر بوده نه موج و نه کرانه
چون دیده در ره توست،جانرا رها تو گردان
در گوش جان فروخوان نجوای عاشقانه