شبی بی خود شدم من در خرابات
شبی بی خود شدم من در خرابات
به هر جایی بدیدم شطـح و طامات
شنیدم گوشه ای مستی هـمی گفت
که ای شــیـخ بـمـانـده در کـرامات
بــگــو یــکـدم که تا من هـم بدانم
چه کارت باشد ایـنجا از مـهـمّــات
بــگــفــتم خواهم این لحـظه بدانم
که آخر من که ام در این ســماوات
بــگــفــتــا تو تــمــام هر دو عالم
ولــی درمــانــدۀ ســکــر مــقـامات
به مــیخــانه نظر کن تا بـبــیــنـی
به هر یک لحظه فوجی از مناجات
ز چــشــم جان نـظر انداز و بنگر
درایــن جــام بــلور نـفـی و اثــبـات
بـبـیـن و خوش ببین و کذب کم گو
بـگو حق را عـیان، کم کن مراعات
بــیــا در جمع این مسـتان بی خود
بزن جـامی و کن حــق را مــلاقات
تـو و جـام مـی و مســتـی رویــش
نه رویــا باشــد و نی چون خرافات
بزن جـامی ز وجـهـش تا که ناگاه
رســی بــی جـسـم فانی تا به میقات
درآ در وادی بـی رنــگ و بـویـی
کـه تــا آگـه شــوی از کــنــه ذرّات
مــبـیـن خود را دمی گـر طالبی تو
فــنا شــد ما و مـن در قرب آن ذات
چه میگویی رها، بس کن تو گفتن
مــگــو با کــس رمـوز این اشارات