از گفت و گوها درگذر وآنگه درآ در گفت و گو
از گـفـت و گوها درگذر وآنگه درآ در گـــفـت و گو
تو قید هستی را بنه، آنگه تو «سبحانی» بگو
بانگ «انا الحق» را شنو زآن مست بی عقل و عقال
تو آتــش عـشقش ببین، گر می توانی هو نگو
رســتــن ز قــیــد داده هــا باشــد چــو عــین داده ها
هم عین حیوانی تو گر عاشق شوی بر غیر او
در قــیــد بــی قــیــدی درآ چــون پــادشـاه «لا فتی»
آنــگه بـبـیـن حـق را درآن کوی خراباتی نکو
چــون با تو حق همدم شود تا که تو هستی عین حق
حق را ببین از دو جهان هردم بگو تو هو و هو
تو بــنده و حــق رب تو، جــان زهر و جانان قند تو
بگذر ازاین جان تهی، تو راه بی راهــش بجو
ای جــســم بــی جان رها، ای که تو گــشــتـی مبتلا
تــو درنــیـابی راه حق، حق را به بند تن مجو