غم یاری دراین دل خانه کرده
غــم یـــاری درایــن دل خــانه کـــرده
هــمــه ایـن خـانه را ویرانه کرده
دمی دل روی او دیده است و زآن پس
جـهــانی از غـمــش دیـوانه کرده
ازایــن بــیــهــوده نــالــیــدن نــرســته
هــمــه لـعـل خود او دردانه کرده
نــه ایــن جــان از بــرای غــیــر نـالد
که این جان را هم او جانانه کرده
نه این سـو و نه آن سـو است و هردم
به هر سـو می رسیم او لانه کرده
درایــن دام ار بســوزنــدم بــه زاری
نــنــالـم چون که او این دانه کرده
رها از خـود برسـت و مـسـت او شد
چون او، او را چنین مستانه کرده